خاطرات دانشآموز شهيد حسن رنجكش
دانشآموز شهيد حسن رنجكش شيريني آورده بود. تعجبِمان شده بود. مادر گفت:« چه خبره، واسه چي شيريني گرفتي حسن؟» ـ «اول بخورين تا بعد.» همه كنجكاو شده بودند. پاپی شدیم. گفت:«شيريني شهادتمه. نوش جونتون!» ***** اندازهي چند مرد كار ميكرد. جماعتِ صبح را كه خواند، باز هم درو، خرمن و كاموا؛ روز بعد اعزامش بود. … ادامه خواندن خاطرات دانشآموز شهيد حسن رنجكش
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.